پارت دهم. 

از اونجایی که ناهار هم نداشتیم.. تصمیم گرفتیم بعد از معاینه چشم من.. بریم رستورانی که من میگم حیح..//:

سوار ماشین شدیم و امیر سمت مطب روند.. 

ماشینو پارک کرد و با هم وارد مطب شدیم.. چند طبقه بود.. خیلی هم شلوغ بود.. 

امیر دستمو گرفت و سمت آسانسور رفتیم.. روی دکمه طبقه سوم کلیک کرد.. یک دختر هم داخل آسانسور بود.. بهم خیره شده بود.. 

به امیر نگاه کردم و فهمیدم متوجه موضوع شده.. و داره پوزخند میزنه.. عوضی.. 

امیر نگاهشو از آیهان گرفت..و به اون دختر داد..=چیه دختر خانم؟ به چی زل زدی؟ 

دختره با این حرف امیر از هپروت بیرون اومد و دست و پاشو گم کرد..=ام.. ببخشید.. 

، دست آیهانو گرفتم و یک نگاه جدی به اون دختر انداختم.. 

آیهان از اینکه امیرو داشت خیلی خوشحال بود..

در آسانسور که باز شد باهم سمت اتاق آرمان حرکت کردیم.. امروز کار خاصی نداره.. 

امیر در زد و با هم رفتیم داخل.. 

اون پسری که آرمان خطاب شده بود.. تا من و امیرو دید اومد سمتمون.. یک روپوش سفید پوشیده بود.. 

موهاش مشکی  پر کلاغی بود و توی صورتش ریخته بود.. حالت فر داشت.. چشماش آبی بود و پوستش سفید بود و قدش مثل امیر بود.. 

.... 

... 

.. 

.. 

... 

.... 

Ayhan_mihrad 

زندگی پادشاه ماه. 

پارت یازدهم. 

(ممنون بابت نگاه گرمتون🙏🏻

نزدیک تر اومد و به امیر دست داد.. منو که دید چشماش درشت شد و سوت کشید..=جوون!.. امیر!.. گفته بودی داداشت جذابه.. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر داف باشه!.. پس آیهان شمایی؟

، نگاه گیجمو بهش دادم..=آرهـ..

، قبل از اینکه حرفم تموم بشه لپامو توی دستش گرفت..=اووف.. چه خوشگلی تو.. 

امیر که متوجه تعجب شد دستشو روی شونه آرمان گذاشت..=ولکن لپش قرمز میشه.. 

و آرمان بالاخره ازم دور شد.. هووف.. 

بعد کلی با امیر خوش و بش کردن و سمت اتاق چشم پزشکی رفتیم.. 

آرمان در زد و باهم رفتیم داخل.. 

یک دختر با قد نسبتا بلند.. یک عینک ظریف.. اون هم یک روپوش تنش بود.. یک شال شیری رنگ هم سرش بود ولی بیشتر موهاش بیرون بود.. آرایشش ملایم بود.. 

آرمان رفت کنار اون دختر ایستاد..=معرفی میکنم.. ایشون همسر آیندمه.. اسمش دلین هست.. امیر همون که بهم گفتم.. خب.. دلین؟.. این دراز که میبینی رفیق فابمه.. امیر.. این داف کوچولو هم که میبینی داداششه.. آقا آیهان.. 

، الان به من گفت داف کوچولو؟!.. یکی نیست بگه عوضی!.. من فقط دو سال ازت کوچیک ترم!.. تف.. 

دلین سرشو تکون داد..=خوشبختم.. من رشته چشم پزشکی درس میخونم.. فقط معاینه میکنم.. 

امیر بهم نگاه کرد..=خب.. خانمی.. این آیهان ما.. یکم چشمش درد میگیره بعضی وقتا.. 

... 

.. 

.. 

... 

Ayhan_mihrad