وبلاگ رمان (زندگی پادشاه ماه)

رمان (زندگی پادشاه ماه) نویسنده: Ayhan_mihrad

زندگی پادشاه ماه
11:37 1404/2/14 | Ayhan_mihrad

پارت چهارم. 

امیر از ماشین پیاده شد و در ها رو با فشار دادن دکمه سوئیچ قفل کرد.. بعد سمت کافه رفت.. 

اشک های آیهان لباسشو خیس کرده بودن.. نباید به امیر میگفت.. 

چند دقیقه گذشت ولی خبری از امیر نشد.. 

داستان از زبون آیهان... 

نباید به امیر میگفتم.. لعنتی.. در ها قفله.. چه غلطی کنم؟! 

، گوشیمو برداشتم و باهاش تماس گرفتم که صدای گوشیش داخل ماشین پیچید.. عوضی گوشیشو نبرده.. وااای..

، مشتمو به شیشه زدم.. و دستامو روی صورتم گذاشتم.. 

امیر.. داشِ کله خرِ غیرتیم.. سالم برگرد.. 

دو دقیقه دیگه هم سپری شد و بالاخره سر و کله امیر پیدا شد.. 

در ماشینو باز کرد و سوار شد.. 

آیهان خیلی خوشحال بود.. اما نمیدونست چی بگه.. 

نگاهشو به امیر داد.. 

گوشه لبش زخم شده بود.. 

آیهان یک دستمال از جیبش برداشت و به امیر داد.. 

امیر دستمالو گرفت و روی زخم گذاشت.. بعد دستشو روی پیشونیش گذاشت و نفس عمیقی کشید.. 

آیهان سرشو پایین گرفته بود.. لباشو از هم فاصله داد..= ب.. ببخشید.. امیر.. تقصیر من بود.. متاسفم.. همش برات دردسر درست میکنم.. 

، دوباره اشک جلو چشمامو پوشوند.. اگر امیر نبود باید چکار میکردم؟ 

، امیر بدون هیچ حرفی سوئیچ ماشینو چرخوند و بعد از روشن کردن ماشین سمت یک جای خلوت روند.. 

توی راه هم بینشون سکوت بود.. 

وقتی رسیدن امیر از ماشین پیاده شد و در رو باز کرد و به آیهان که هنوز سرش پایین بود نگاه کرد.. 

توی یک حرکت آیهانو براید استایل بغل کرد و در ماشینو بست.. 

یک پارک کوچیک و خلوت  بود.. با چنتا آلاچیق که داخلشون نمیکت بود.. 

امیر سمت یکی از آلاچیق ها رفت و آیهانو زمین گذاشت.. 

بعد دستشو بالا برد.. 

آیهان صورتشو کج کرد و پلکاشو محکم روی هم فشار داد.. و منتظر سیلی امیر بود.. 

.... 

Ayhan_mihrad 

زندگی پادشاه ماه

پارت پنجم. 

آیهان منتظر بود امیر بهش سیلی بزنه که بر خلاف انتظارش توی بغل گرم امیر فرو رفت.. امیر اونو بغل کرده بود.. 

آیهان چونشو روی شونه امیر گذاشت.. 

امیر محکم آیهانو بغل کرده بود و رایحه تنشو وارد ریه هاش میکرد..=آیهان.. اگر من تورو نداشتم باید میمردم.. دیگه اشکتو نبینم عشق داداش.. هر طوری شد فقط بهم بگو.. هرکس نزدیکت شد خودم میکشمش.. همیشه پشتتم.. 

آیهان درحالی بی صدا اشک میریخت لبخند میزد.. حرف های امیر بهش امیدواری میدادن.. 

بعد که یکم آروم تر شدن روی نیمکت نشستن.. 

امیر دستشو دور شونه آیهان گذاشته بود..=آروم باش دیگه آهی.. گرسنت نیست؟ 

آیهان اشکاشو پاک کرد..=من همیشه گرسنمه.. 

امیر لبخندی زد و با هم سوار ماشین شدن.. و این بار سمت خونه حرکت کردن.. آشپزی امیر خیلی خوبه.. بر خلاف من.. ی بار نیمرو درست کردم دودش رفت هوا ):

در حال حاضر... 

امیر داره میزو میچینه.. آیهان هم لباساشو عوض کرده و داره داخل اینستا دنبال پیج فوتبالیست مورد علاقش میگرده.. بله.. فیل فودن.. شماره 47 منچستر سیتی.. و عشق آیهان.. 

امیر خواست آیهانو صدا کنه که دید آیهان از نرده پله ها سر خورد و پایین اومد و در حالی که گوشیشو تکون میداد سمت امیر دوید که با صورت به زمین افتاد و دوباره دادش بلند شد.. 

امیر با کف دست به پیشونی خودش ضربه زد و برای دست و پا چلفتی بودن من تاسف خورد/: 

.. 

Ayhan_mihrad 

درباره

درود،

 اسم رمانم: زندگی پادشاه ماه. 

درباره زندگی دوتا برادر و چالش‌هایی که سر راهشون قراره می‌گیره.

تقدیم به نگاه های گرمتون. 

 

Ayhan_mihrad 

....  

قدرت گرفته از بلاگیکس ©