وبلاگ رمان (زندگی پادشاه ماه)

رمان (زندگی پادشاه ماه) نویسنده: Ayhan_mihrad

زندگی پادشاه ماه
10:09 1404/2/18 | Ayhan_mihrad

پارت 6

امیر بهم کمک کرد بلند بشم.. تا بلند شدم خون از بینیم عین آبشار شروع به ریختن کرد...///:

امیر که دیگه داشت از دستم دیوونه میشد، داد زد..=

«آیــهاااان!..» 

بعد پنج تا دستمالو با هم هل داد داخل بینیم،منم گفتم=

«امیییر.. دماغم گشاد میشه زشت میشم.. دیگه دخترا نمیان دور و برم..» 

، امیر بهم پس کله ای زد..=ای سر تو و دخترا رو بخوره!.. آیهان دیونه شدم از دستت!(به کجام؟) 

، روی صندلی نشستم و نگاه دقیقمو به صبحونه دادم.. نیمرو نمیخوام.. کره و مربا نمیخوام.. پنکیک هم نمیخوام.. نوتلا میخواام.. 

. امیر دستشو روی پیشونیش گذاشت =

آیهان.. خودمو میکشم از دست تو!.. نوتلا از کجا بیارم؟؟.. 

. آیهان طوری رفتار میکرد که انگار حرف های امیرو نمیشنوه..=

من نوتلا میخوام.. با شکلات داغ.. 

امیر=نداریم،

 آیهان=میخوام، 

امیر=نداریم، 

آیهان=میخوام.. 

. امیر انگشت شستشو به آیهان نشون داد..=اینو بخا.. 

. آیهان دست به سینه شد.. =نمیخوام.. 

،  گوشیمو برداشتم و به بابا زنگ زدم..=

الو بابااا.. 

بابام=

الو.. سلام آیهان خوبی بابا؟.. اوضاع خونه چطوره؟ 

،  بابا.. نوتلا داریم؟.. 

بابام= آره.. داخل کابینت پشت شیشه گلاب.. 

، زبونت طلا، خدافظ.. 

، بعد از روی صندلی بلند شدم خواستم در کابینتو باز کنم که دیدم قدم نمیرسه//: =

امییر..

. امیر دیگه چیزی به نام مغز داخل سرش نبود.. بلند شد و از کابینت نوتلامو بهم داد.. 

، یک قاشق برداشتم و شروع به خوردن کردم..

امیر نگاهشو به آیهان داد..=

حداقل با نون تست بخور تا سیر بشی..

، آیهان سرشو به نشونه منفی تکون داد.. 

امیر تصمیم گرفت بیخیال بشه پس صبحونشو خورد و بعد از جمع کردن میز از پله ها بالا رفت.. وارد اتاقش شد. و درو قفل کرد..و این جمله رو طوری گفت که بشنوم..=

ورود آیهان تا اطلاع ثانوی ممنوع!.. 

Ayhan_mihrad 

درباره

درود،

 اسم رمانم: زندگی پادشاه ماه. 

درباره زندگی دوتا برادر و چالش‌هایی که سر راهشون قراره می‌گیره.

تقدیم به نگاه های گرمتون. 

 

Ayhan_mihrad 

....  

قدرت گرفته از بلاگیکس ©